زمستان ۹۶
آنروز صبح خوابآلود از اتاق بیرون زدم که چشمم خورد بهفرهام که روی مبل ایستاده بود و زل زده بود بهبیرون از پنجره. نگاهش مثل خیره شدن به ویترین اسباببازیها بود و داشت حیاط را برانداز میکرد. ازچشمهاش هوس دویدن روی برف میبارید. معطلش نکردم، لباس گرم پوشیدیم و رفتیم سمت منزل قدیمیمان. میدانستم آنجا بیشتر سفید شده، میدانستم فرهام در آنحوالی دستکم میتواند یک آدم برفی سرِهم کند. توی ماشین که بودیم فرهام گفت مامان برف از کجا میآد؟ واقعا ساده کردن یک درس از علوم راهنمایی چقدر مشکل است. گفتم ابرای عصبانی وقتی بهم میخورن گریه میکنن ...
نویسنده :
فائزه
14:47